رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

تعطیلات عید فطر

دوشنبه 30 مرداد امسال که عید شد یادم افتاد که آخر ماه رمضون پارسال فطریه هامون رو داده بودم به خاله منیره که برسونه به دست اونهایی که می شناخت. یه روز بهم گفت تو باید چهار هزار تومن به من بدی آخه من برای رادین هم فطریه دادم. یهو یه حس خاصی بهم دست داد و پیش خودم شرمنده شدم که کوچولوی تو راهیمو جزو خانواده مون به حساب نیاورده بودم. چقدر خاله منیره کار خوبی کرد که حواسش به تو بود ملوسم. این دو روز تعطیلی رو طبق معمول خونه بابا علی و مامان آرزو لنگر انداخته بودیم. اما این دفعه اصلا خوب غذا نخوردی و من غصه خوردم. جدیدا متوجه شدم که من برای تو یه کوچولو حرص می زنم. یعنی دلم می خواد همه چیزهای خوب مال تو باشه و سهمت از هوا و غذا و محبت دیگران ...
31 مرداد 1391

بابا کـــــــــــو؟

یکشنبه 22 مرداد این پسری که وسط اتاقش نشسته داره تلفن اسباب بازیش رو می ده دست من که زنگ بزنم به باباش تا می گم سلام بابا می خنده فسقلی منه. همونی که ازش می پرسم رادین بابا کو با صدای نازکش می گه "بابا کـــــــــــو" منو نگاه می کنه. همونی وروجک شیطونی که امروز مامانش داشت کشو و کمداشو مرتب می کرد هی می اومد همه رو پخش و پلا می کرد. همونی که نیم متر بیشتر قدش نبود الان پامیشه وامیسه سرش میخوره به لبه چوبی میز نهارخوری. تا مامانش می شینه پای لپ تاپ غم عالم میریزه تو دلش. خوب خودت رو جا کردی تو دل همه دلشون تنگ میشه واست هی راه به راه برات کادو می خرن. روابط اجتماعیت به من یکی که نرفته این همه شیرینی. کوچیکتر که بودی بابا هرچی قربون صدقه ا...
26 مرداد 1391

یازده ماهگی رادین با دوستهاش

چهارشنبه 25 مرداد همه خستگیهام از تنم در رفت وقتی این همه بهت خوش گذشت، آروم نشسته بودی رو صندلیت از اون بالا نی نی ها رو نگاه می کردی غذاتو می خوردی این همه با اشتها بدون اینکه حتی یه ذره هم تلاش کنم منم از ذوقم تند تند واست میریختم. شیطون بلا خوش به حالت عجب دستپختی داره مامانت خوشحالم که دوست داشتی. اسباب بازی هاتو آورده بودی با دوستهات بازی می کردی قلدر بازی هم در میاوردی. خیلی با مزه گلیم خودت رو از آب می کشی بیرون. آخر سر هم که خوابت می اومد راضی نمی شدی بخوابونمت مهمونهامون که رفتن دیگه افتادی نمی گی باید پاشیم بریم خونه عمو علیرضا. اگه اشکالی نداره این مهمونی رو به جای تولد یکسالگیت قبول کن عذر مامی رو بپذیر ایشالا بعدا جبران...
25 مرداد 1391

مم...

شنبه 24 تیر امروز تو خونه خاله منیره دلم برات یه عالمه تنگ شد. آخه خودتم با اینکه طاقت نداری از من دور شی، باز تا یکی مانتو تنشه می پری بغلش. از مانیتور آیفن تصویری که دیدمت، قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن. خوبه حالا بیست دقیقه بیشتر بیرون نبودید. بی اختیار گوشی رو برداشتم مثل همیشه صدات کردم: مــــــلوس! وای مامانی چه با استیصال این ور و اونور رو نگاه کردی منو پیدا کنی. دوباره صدات کردم بی تاب شدی. مامان فدات شه که دنبالم می گشتی، همین طور که از بغل خاله می رفتی بغل ارمغان و با نگاهت بهش التماس می کردی که تو رو به من برسونه گفتی مم... دیوونه اتم که منو می شناسی و صدام می کنی عشق کوچولوی من. تا می گم عشقم شو، یه جوری خودتو می چسبونی به م...
21 مرداد 1391

دلم گرفته

یکشنبه 15 مرداد امشب وجودم از عشق عمیقی سرشاره که از وجود تو نشات می گیره و بغضی که گلوم رو فشار می ده، نگرانیم برای آینده اته. چقدر دلم هوای روزهای اولین پاییز زندگیتو کرده. هوای چرت وسط روز در کنار تو. چقدر باهات آروم بودم وقتی تو بغلم خوابت می برد. وقتی باهامی ازت انرژی می گیرم. تو رو خدا منو ببخش اگه گاهی طاقتم تموم میشه. ببخش اگه داد می زنم اگه خسته ام. می خوام بمیرم اشکاتو ناراحتیتو نا آرومیتو نبینم. بمون خوشحال باش برام بخند عشقم باش من خیلی می خوامت دیوونتم با تو آرومم بی تو ویرونم نباشی می میرم... ...
18 مرداد 1391

ده ماه و بیست روز

شنبه 14 مرداد پسر خوشگلم دیروز خیلی عصبانی بودی ها. همه اش داد زدی و قلدر بازی در آوردی. دست بابا رو با حرص فشار دادی و شونه مامان رو گاز گرفتی. قربون اون قدت، نبینم چیزی اذیتت می کنه مامانی. چرا آروم نیستی پسرکم؟ صبحها که از خواب بیدار می شی، روی شکم می خوابونمت و بهت می گم "اینجوری شو"، بعد آروم پشتتو ماساژ میدم و تو هم قیافه لوست لبریز از رضایت می شه. چهار پنج روز بود صبحها با گریه از خواب بیدار می شدی، ولی امروز دوباره خوشحال بودی. نمی دونم چرا بعدش این همه بداخلاق شدی. می دونی بدترین لحظه دنیا برات کی هاست؟ وقتی می رم دستشویی یهو به خودت میای می بینی کسی دور و برت نیست، اون وقته که از با تمام وجودت گریه می کنی و اشکات قلمبه قلمبه ...
16 مرداد 1391

چیزی نمونده تا یکسالگیت

سه شنبه 10 مرداد وقتی مامان یه مدتی وبلاگت رو آپ نمی کنه، یعنی دلش گرفته. همین قدر بگم که تو هم دیشب برای اولین بار، ساعت دو از خواب بیدار شدی و گریه کردی و من هرکاری کردم نتونستم آرومت کنم. وگرنه تو هر روز یه کار جدیدی یاد می گیری و به بهونه هر کدوم هم که شده باید برات بنویسم. بگذریم... تو این مدت برای اولین بار بردیمت باغ وحش. باغ وحش تهران دیگه اون حال و هوای سابق رو نداره، و برعکس اون چیزی که فکر می کردم برای تو هم خیلی جذابیت نداشت و همه اش در حال چوب شور خوردن بودی. پنجشنبه و جمعه کرج بودیم و من سرخوش از هوای سالمی که توی ریه های کوچولوی تو می ره، تا جایی که می شد دیرتر اومدیم خونه. تو هم که انقدر خودت رو به مامان آرزو چسبوند...
11 مرداد 1391

دکمه!

سه شنبه 27 تیر امروز یه عکس ازت گرفتم، انقدر ازش خوشم اومد وبلاگت رو آپ کردم. به قول مامان یه دکمه پیدا کردم اومدم واسش کت بدوزم. رفته بودیم برای ارمغان که دماغش رو عمل کرده یه چیزی بخریم که بریم دیدنش، عروسک ببعیه رو دیده بودی فکر می کردی مثل عروسک خودت که عمو علیرضا برات آورده بع بع می کنه، نمی دونی تو مغازه چی کار می کردی. نشوندمت رو صندلی و این عکس رو ازت گرفتم. تازگی ها توی ماشین خیلی کلافه می شی. کریرت رو می ذارم صندلی جلو رو به خودم، سایه بونش رو برات تنظیم می کنم، کولرو روشن می کنم، شعر می خونم، باهات حرف می زنم، بهت خوراکی می دم تا بذاری رانندگی کنم. گاهی مثل عصر آروم می مونی و منو نگاه می کنی تا خوابت ببره، گاهی هم مثل...
11 مرداد 1391
1